کتاب رمان فردایم با تو (سیده میترا موسوی)کتاب رمان فردایم با تو (سیده میترا موسوی)

کد محصول : ITP-1612

وضعیت مرجوعی فروشنده :

اصالت و سلامت فیزیکی کالا(بدون مرجوعی)

فروشنده:‌انتشارات حوزه مشق

از شهر :‌تهران


سابقه :‌196 روز


380,000 تومان
تعداد :
0  نفر از کاربران این محصول را پیشنهاد داده‌اند
  • موجودی: (100عدد)
  • اصالت کالا: اصل
  • جنس: کاغذ ، مقوا
  • واحد فروش: عدد

شرح کلی محصولکتاب رمان فردایم با تو (سیده میترا موسوی)

کتاب فردایم با تو
نویسنده: سیده میترا موسوی
انتشارات حوزه مشق
تعداد صفحات: ۶۳۰

رمانی عاشقانه با اتفاقات غیر منتظره و کاراکتر‌های جذاب
تو این داستان حس نفرت، ترس و وحشت، خیانت، عشق و.... به خوبی به تصویر کشیده شده، طوری که مخاطب رو به بطن ماجرا می‌بره.

خلاصه‌ی داستان:
نگار چشم که باز می‌کند هیچ چیز به یاد ندارد.
اما سخت تر از این فراموشی، زندگی سرشار از مشکلات اوست که گریبانش را گرفته.
سهراب، مردی که دچار عشق نگار شده، این عشق را ممنوعه می‌داند. اما همین عشق، باعث می‌شود که او حقیقتی را برای نگار آشکار کند،
که این حقیقت زندگی نگار را به چالش می‌کشد.

برشی از داستان:
با حرصی که پنهان کردنش برایم سخت بود پرسیدم:
- چی شد؟ باز بادیگارد لازم شدم؟
چیزی نگفت و خشمش را با فشار دستش به فرمان خالی کرد. وقتی سکوت می‌کرد شهامت پیدا می‌کردم. اینقدر از کوره در رفته بودم که نمی‌ فهمیدم چه می‌گویم:
- البته راست میگی هوا سرده باید ثمین خانم رو می‌ رسوندی خونه، نه منو.
- بسه دیگه، نشنوم صداتو
دو دستش را کلافه به صورتش کشید و  باز به مقابلش چشم دوخت. می‌دانستم که حسابی عصبی‌ اش کردم و سعی می‌کرد خوددار باشد، ولی عصبانیت در نحوه‌ ی رانندگی‌ اش مشخص بود و صدای راننده‌ ها را در آورده بود. طولی نکشید که با غیظ گفت:
- واقعا دلیل این حرفات رو نمی‌ فهمم. مگه چه اشتباهی از من سر زده که حقمه این حرفا رو ازت بشنوم؟ خدا شاهده اگه کس دیگه‌ ای این حرفا رو بهم زده بود اینطور آروم ننشسته بودم.
باز دیوانگی‌ ام گل کرد و بدون فکر حرف زدم.
- اونوقت اگه کس دیگه‌ ای غیر ثمین جونت اونجوری بغلت می‌کرد چیکار می.....
عصبی فریاد زد:
- بسه
از ترس هینی کشیدم و متعجب نگاهش کردم. از عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود و این اولین بار بود که اینطور می‌ دیدمش.
صدای زنگ تلفنش جوِّ وحشتناک میانمان را کمی آرامتر کرد. جواب داد:
- «بله» «نه نمی‌تونم بیام» «وقتی میگم نمی‌تونم یعنی نمی‌تونم»
با خشمی وافر آخرین جمله را گفت:
- نه، خانم نامجو چند بار باید بگم
گوشی را قطع کرد و روی صندلی عقب انداخت. مهسای بیچاره به جای من، مورد خشم این میرغضب قرار گرفته بود. آرنج دست آزادش را به در تکیه داد و دستی به ته ریشش کشید و بیصدا به مقابل خیره شد. بر عکسِ من، همیشه یا سکوت می‌کرد یا سنجیده حرف می زد.
با اینحال که دلخور بودم ولی نمی‌ توانستم از او چشم بردارم.
کمی که آرام شد بالاخره سکوت را شکست:
- طوری حرف می‌زنی که انگار من خواستم اون این رفتار رو باهام داشته باشه و من اونو بغل کردم. هر چند بغلی در کار نبود و فقط آستینم رو گرفت.
باز بی فکر جواب دادم:
- و تو هم که بدت نیومد از کار ثمین جونت.
بدون معطلی ماشین را گوشه‌‌ی خیابون پارک کرد و سمتم چرخید. 
کلافه و پر خشم گفت:
- بسه دیگه، داری با این حرفات کفرمو در میاری. تضمین نمیدم که با دوباره آوردنِ اسم اون دختر یه پشت دست ازم نخوری. گفته باشم!
این را گفت و نگاهش به خیابان کشیده شد.